در خبرها به نقل از مدیر یکی از موسسات خیریه آمده بود که ترک خانه از جانب مردان زیاد شده و این روزها زنان زیادی مراجعه می کنند و از مردانشان می گویند که ترک خانه کرده اند. از بدترین اتفاقات و معضلات کمرشکن اجتماعی این است که مردی شرمنده و وامانده از تامین معاش، عزیزانش را ترک کند و برود و زنی که بعد از آن بار سنگین مشکلات در نبود مرد خانه بر دوش اوست خانه ای که پدر دارد و ندارد فرزندانی که صاحب دارند و ندارند واین تضاد وحفره تاریک و آزار دهنده تا استخوان روح وجان را می سوزاند پیشتر در نوشته ای به مسئولیت حاکمان نسبت به فقر مردم پرداختم ، فقری که با خود بلاها ومصیبت ها به همراه دارد و نمی دانم بحران های جامعه به چه شکل هایی باید خودرا نشان دهند که مسئولان متوجه عمق فاجعه شوند.
محمود دولت آبادی برترین ومردمی ترین رمان نویس ایرانی بحران بنیاد بر افکن ترک خانه از سوی مردان را با قلمی ستودنی به درستی و دردناکی به تصویر کشیده است در رمان (جای خالی سلوچ) او در این نوشته تشریح می کند که این بلا تا چه حد خانمانسوز و دود مان برانداز است.او قصه را چنین آغاز می کند ? سلوچ در یک لحظهی گرگومیش تن نحیفش را از کنار تنور خانه برداشت و برای همیشه رفت.? و در وصف حال مرگان زن سلوچ در روزهای اول رفتن سلوچ می نویسد ?مرگان است؛ ترکشده، رنجور و محکوم به مبارزه. و این صدای فریادهای اوست: «کجاییای مرد؟
کجا بودهای ای مرد؟
کجاییای سلوچ که آواز نامت درای قافله ایست در دوردستهای کویر بریان نمک!
در کدام ابر تیره پنهان شده بودی:در کدام پناه؟
رخسار در کدام شولا پوشانده بودی؛ کدام خاک تو را بلعیده بوده است؟?
در اواسط داستان که مصیبت ها در نبود پدر بر مرگان و فرزندانش یک به یک فرود میآید مرگان را شگفتی وحشت آور فرا می گیرد ? برای مرگان همه چیز عجیب مینمود و از همه عجیبتر جای خالی سلوچ بود. اما هیچ روزی جای خالی سلوچ مرگان را به این حال وانداشتهبود. دیگر این حیرت نبود، وحشت بود. هراسی تازه؛ ناگهانی و غریب. بی آنکه خود دریابد، چشمهایش وادریده و دهانش وامانده بود. جای خالی سلوچ این بار خالیتر از همیشه مینمود. ?
حال مرگان بعد از بلایی که به مریضی سخت و خانه نشین شدن عباس پسر بزرگ خانواده منجر شد که دیگر حتی نای گریه نیز نداشت ?پس ای مرگان! عشق تو تنها به پیرانهترین چهره خود میتواند بروز یابد: اشک. و تو مختاری که تا قیامت بگریی. گریستن و گریستن. اشک مادرانت در تو مردابی خاموش است. نقبی بزن و رهایش کن. بگذار در تو جاری شود. روان کن. خود را روان کن. با چشمهای همه مادران میتوانی بگریی، به تلاطم درآی. توفانی از آواز و شیون و اشک، ای دریای خفته!
اما نه! مرگان چغر شده است. مرگان چغر شده بود. دیگر نه تنها اشک مادران در او مردابی خاموش شده بود؛ که تاب مادرانه نیز بر او بارویی بود: بگذار بگندد این مرداب! بگذار بخشکد. پاییز؛ خشکیده و تکیده و خاموش. چغر و سوخته و بردبار. پاییز. پاییز برگهای زرد. برهوت بادهای سرگردان. چنار بر پاست. مرگان پاییز بسیار دیده است. نه! از چنار کهن فغان برنمیخیزد. هرگز اشکابهای نیست. گو گم شوند همه گریستنها! کجاست خشم؟ سدی از خشم بر رود پیرترین چشمها. تازیانه بر مرداب کهنه، سیلی بر گونه باران. خروش خروش، بیتسلیم. ستم بر ستم. نعره بر درد. فغان نه، فوران. چنگ در چشمان به اشک نشسته. فرزند ناخلف، فرزند ناخلف مویهها، گریهها، تسلیمها. رها. وارهاییده. وارسته دیگر، مرگان! گم شویدای همه نرم - دردهای جانخوارا! گر خشم و خنجر و خون، بیدریغ ببارد! قلب مرگان، مایه شرم کویر لوت ?
گویا قلب غمین مادرانی که امروز جای خالی همسرانشان در خانه هاشان جا خوش کرده است مایه شرم خیلی ها است اگر احساس شرم کنند!.